من ازونام که عاشق فک و فامیل و دوستت و آشنایانم هستم.از بودن باهاشون لذت میبرم.عاشق مهمونی رفتن و مهمونی دادنم.ولی تا یه وقت محدود.یعنی خوشحالم خوشحالم خوشحالم،بعد از یه جا ظرفیتم تموم میشه.دلم میخواد هرجا هستم شب برگردم خونه خودم و تو تخت خودم بخوابم.دلم میخواد برگردم خلوت خودم.یا دیگه مهمونی بازی تموم شه.دقیقا مثل الان که از ظهر اومدیم خونه دایی محمد.بعد خوش گذشته ها.یعنی کلی چیز میز خوشمزه خوردیم و حرفیدیم و بلاه بلاه ولی الان توی وضعیتم که دارم به رابینسون کروزویه هم حسودی میکنم.یعنی حاضرم برم خونه خودمون تنها نگاه در و دیوار کنم و هیچ گهی ام نخورما ولی این مهمونی تموم شه.و خوب از برنامه مامانم پیداست که قراره تا آخر شب همینجا باشیم..بابا فیلینگ بورد اند تایرد به قرآن..
برچسب : نویسنده : borderlinesituationo بازدید : 72